Tuesday, April 26, 2005

كلام آخر

دلم نمي خواد اينجا تبديل به يه وبلاگ عشقي بشه. نمي خوام بيشتر از اين از اون بنويسم. نمي خوام لابلاي همه نوشته هام قدم بزنه همون طوري كه داره روي متن زندگيم رژه مي ره. ولي چي كار كنم وقتي اين همه فكرم رو به خودش مشغول كرده؟ آقا تا حالا آدم احمق ديديد؟ من گدفلاي شونم. بابا آخه آدم چند بار تو يه چاه مي افته خوب لااقل برو تو يه چاه ديگه بيافت آدم دلش خوش باشه. آخه تو هنوز رو حرف اين آدم حساب ميكني؟ هنوز تا يه چيز شد بهش اميدوار ميشي؟ هنوز باورش مي كني؟ پس حقته.

اگه من يه بار ديگه اومدم از اون نوشتم لطفا بيايد كامنت بذاريد كه« خيلي خري»
ok?
دلم مي خواست مي تونستم همه چيزو تعريف كنم خيلي دوست داشتم بدونم ديگران تو اين شرايط چي كار مي كنن؟

Saturday, April 23, 2005

دري وري

هاي چي كار داري مي كني؟ حواست هست؟ مي ترسم آخر يا زندگي اون و زيرو رو كنم يا خودم دوباره زيرو رو بشم. از خودم ديگه مي ترسم. دوباره داره برام زنده مي شه. دوباره داره مي آد تو زندگيم. نمي دونم چي كار بايد بكنم؟؟؟؟؟ به خودم هر حقي رو مي دم ولي... نمي خوام دوباره با سر بخورم زمين.

راستي ديشب اتفاق جالبي افتاده كه اگه سر حوصله بودم طنز گونه تعريفش مي كردم تا با هم بخنديم:
قرار بود وقتي برگشتند بهم زنگ بزنه. گوشي رو گذاشتم كنار بالشم كه اگه زنگ زد دم دستم باشه صبح كه بيدار شدم فكر كردم چرا ازش خبري نشده؟ بالاخره وقتي صحبت كرديم ديدم داره راجع به مكالمه ديشبمون حرف مي زنه!!!! ديشب؟ ولي ديشب كه ما با هم حرف نزديم!!! جالب اينجا بود كه مي گفت حتي صدات خواب آلود هم نبود. اولش فكر كردم تلفن رو جواب دادم ولي چون خواب آلود بودم فراموش كردم ولي الان ديگه مطمئنم كه اصلا از خواب بيدار نشدم. ميگفت : ازت پرسيدم خواب بودي؟ گفتي نه دراز كشيده بودم منتظر زنگت بودم!!! اون وسطا هم قطع شده و ديگه نتونسته بگيره. ولي نكته عجيب اينه كه صبح گوشي روي ميز بود!؟؟

از همه بدتر اينكه اولش از بعضي دري وري هاي ديشبم ناراحت شده بوده و بعد كه موضوع رو فهميده ازاينكه لابد برام بي اهميت بوده كه فراموشش كردم!!! بابا من بيچاره خواب بودم. خواب.

Saturday, April 16, 2005

بدون شرح

گلادياتور زانو زده بود و دعا مي كرد و در دل با همسر و فرزند به قتل رسيده اش صحبت مي كرد يكي از بردگان به او نزديك شد و پرسيد:
- صداتو مي شنون؟
- كيا؟
- خانواده ات
- بله
- بهشون چي مي گي؟
- به پسرم مي گم موقع سواري پنجه هاشو بالا بگيره و... و به زنم ( كمي مكث كرد و لبخندي زد) به تو ربطي نداره
و هر دو با آرامي خنديدند.

خواستم از ديشب بنويسم، ديدم به شما ربطي نداره.

Wednesday, April 13, 2005

يه خبر خوب

ديروز صبح دوستي با يك مژده بهم تلفن كرد. روزنه اي اميدبخش. خبري كه راهي بود به سوي چيزي كه در حال حاضر شايد بيش از هرچيز خواهانشم. خوشحال شدم؟ آره قطعا ولي بيشتر از خوشحالي از ديروز تا حالا ترسي با منه كه دور از حقيقت هم نيست. ترس از اينكه نتونم از اين شرايط استفاده كنم. ترس از اينكه باز هم هيچ چيز تغيير نكنه. ترس از اينكه باز هم مجبور باشم بشينم و نگاه كنم. واي خدايا احتياج به كمك دارم ديگه كم كم دارم به اين نتيجه مي رسم كه به تنهايي نمي تونم مشكلم رو حل كنم. نه حتما مي تونم بالاخره يه راهي براش پيدا كنم. لعنت به من و همه حماقتهايي كه تو زندگيم به خرج دادم و مي دم.
اي خدا كمكم كن.تنها كسي هستي كه هنوز مي تونم ازت خواهش كنم و در مقابلت بي خيال غرورم بشم. مي ترسم از اون روزي كه مقابل تو هم نتونم سر خم كنم كه خيلي هم به نظرم دور نمي آد.
واي كه چطور مي تونم از اين باتلاقي كه گرفتارش شدم بيرون بيام؟
بايد فكر كنم. بايد فكر كنم. بايد فكر كنم...

Sunday, April 10, 2005

يه سفر ناخواسته

ساعت 12 شب خبردار شدم كه پدر يكي از دوستان دوره دانشگاه فوت كرده و ساعت 4 بعد از ظهر روز بعد مشخص شد براي اينكه به مراسم برسيم بايد همون شب حركت كنيم و به اين ترتيب 11 شب راهي شيراز شديم. اين هم از سال 84 كه اميدوار بوديم سال بهتري باشه.
خوشبختانه روحيه خوبي داشتند البته ناراحتي ها وقتي خودشون رو نشون مي دن كه همه مي رن دنبال زندگيشون و جاي خالي طرف رو حسابي مي توني ببيني. آنقدر همه چيز ناگهاني بود كه حتي فرصت فكر كردن نبود.
اولين سفرم بدون تو. اگه بگم خيلي سخت بود دروغ گفتم ولي راحت هم نبود. همراهم بودي هر چند كه سعي مي كردم نباشي. مي دونم از اينكه بدون تو رفتم دلخوري حتي شايد باهام قهر باشي ولي عزيزم فكر نمي كني با شرايط فعلي كمي پرتوقع هستي؟

Sunday, April 03, 2005

سيزده به در

آي مي چسبه روز 13 كه همه مي رن بيرون بموني خونه و تنهايي واسه خودت حال كني و از آرامش خونه لذت ببري. آي مي چسبه.

اين روزا تمايل عجيبي به تنهايي دارم. نه دلم مي خواد جايي برم نه دوست دارم كسي بياد. از مسافرت كه برگشتيم اولش به بهانه سرماخوردگي و بعدش هم بي بهانه هيچ جا نرفتم. نمي دونم چرا حوصله رفتن نداشتم. ملت كه براي بازديد مي اومدن خونه مون همه ازم گله مند بودن. خوب ديگه گاهي آدم اين جوري مي شه تا 7، 8، 10 روز ديگه خوب مي شم.البته كلا تمايل به تنهايي در من قويه ولي خوب الان ديگه شورش در اومده. شايد تو پست بعدي بيشتر در اين مورد حرف زدم.

معاشرت بر دانايي ما مي افزايد ولي تنهايي مكتب نبوغ است. (گيبون)

اينو گفتم كه بدونيد من الان مكتب نبوغم.

Friday, April 01, 2005

D:

امسال به لطف و مدد سرما خوردگي از بوسه هاي بي شمار نوروزي معاف شدم.