Sunday, May 29, 2005

101 راه براي ذله كردن پدر مادرها

يه سريالي كانال 5 داره مي ده به نام « 101 راه براي ذله كردن پدر مادرها». درسته كه ديگه وبلاگ منو نمي خونيد و كامنت هم نمي ذاريد ولي جون من بريد اينو ببينيد. اگه كمي روح طنز در شما وجود داره از دست نديدش. من كه تا حالا دو قسمتش رو ديدم واقعا خنديدم وسرحال اومدم.
جمعه ها ساعت 7 مي ده، دوشنبه ها ساعت 11 تكرارش مي كنه. اتفاقا اين قسمتش هم خيلي بامزه بود.
اصلا بذاريد بگم موضوعش چيه كه فردا شب مي خوايد ببينيد در جريان باشيد: دو تا پسر بچه پنجم دبستاني تقريبا نابغه اند كه هيچ كس نبوغشون رو تحويل نمي گيره. يكيشون شديدا علاقه مند به موضوعات پزشكيه و كلي هم در اين باره اطلاعات داره، اون يكي هم به قول خوش مخترعه و فكر مي كنه« بيل گيتس» دنبالشه.
فردا شب ساعت 11 يادتون نره. ببينيد و لذت ببريد .

پ.ن.1: حالا بعدش نياييد بگيد مرتيكه اين مسخره چي بود معرفي كردي ها. اگه از اون دست آدمايي هستيد كه سعي مي كنيد خيلي جدي باشيد و با مسخره كردن اين تيپ برنامه ها احساس بزرگي و كلاس و.. مي كنيد اصلا نمي خواد ببينيد.

پ.ن.2: به جان خودم نه كارگردانش پسرخاله ام هست نه برا تبليغش پورسانت مي گيرم. فقط آنقدر به نظرم جالب اومد كه فكر كردم حيفه شما هم نبينيدش.

Wednesday, May 25, 2005

يه برنامه ريزي توپ كردم يعني خودم كه نكردم ولي به هر حال يه برنامه عالي گرفتم كه واقعا به كارم نظم داده. تازه دارم معجزه برنامه ريزي رو مي فهمم. تازه دارم مي فهمم اينايي كه مثلا شريف و دانشگاه تهران و ... قبول مي شن چرا با وجود اينكه شاخ ودم ندارند از اونجاها سر در مي آرن و ما از دانشگاه آزاد. اي خدا چي مي شد دو سه ماه پيش اين موهبت نصيبم مي شد؟
اينم از حالا بگم: اگه نتيجه گرفتم، همه كساني كه اينجا حداقل 10 تا كامنت دارند حداقل يه شام مهمون من هستند.( هر 10 كامنت در هر روز يك امتياز.) اگه هم نتيجه نگرفتم حال همه رو مي گيرم از حالا گفته باشم.

Wednesday, May 18, 2005

امروز خواهر كوچيكه رو كه بردم كلاس يك ساعت و نيم اون وسط الاف بودم تا تعطيل بشه. گفتم تا مشكل اينترنتم حل بشه فعلا خودمو برسونم به يه كافي نت و خودم رو بسازم. از يكي دو نفر پرسيدم اون دورو برا كافي نت هست؟ كه حتي نفهميدن من به چه زبوني صحبت مي كنم . يه پيتزايي ديدم گفتم اينا كه غذاهاي غرب زده به خورد مردم مي دن حتما از اين مكانهاي فساد هم خبر دارند وارد شدم ديدم فقط يه پسر بچه اينقدري( فوقش پنجم دبستان) نشسته و ريلكس داره ساندويچش رو گاز مي زنه تا من بيام صاحب مغازه رو توجيهش كنم كه كافي نت خوردني نيست گفت: تو بوستان يكي هست. گفتم دمت گرم. از بچه شرا بود كه مامانش امون نداره از دستش.

نتيجه اخلاقي: يه بچه باهوش به صد تا آدم بزرگ خنگ ميارزه. بچه ها رو دست كم نگيريم.

Friday, May 13, 2005

ديدار با اهل قلم

تو نمايشگاه داشتم ايلياد و اديسه هومر رو مي ديدم(و البته چقدر پشيمون شدم كه نگرفتمشون) كه شنيدم يكي از دو خانم جوان فرهيخته اي كه كنار ما ايستاده بودند از مسئول غرفه پرسيد:«اديسه هومر نويسنده ش كيه؟» و پسر جواني كه مسئول غرفه بود بعد از چند ثانيه كه كنترل گردي چشمانش رو بدست آورد جواب داد: « من »
انصافا هم كه جز اين چه جوابي مي شد داد؟

حيف بود تو تاريخ ثبت نشه. واقعا كه چه مي كنه اين نمايشگاه.

Wednesday, May 11, 2005

به دنبال بز زنگوله پا

نمايشگاه كتاب، بهانه اي براي يك ديدار دوباره. نيم ساعت بعد گفت: دلم نمي خواد امروز تموم بشه ...

واما قست كمدي قضيه. وقتي نشست تو ماشين گفت: من يه سفارش كتاب دارم. با كنجكاوي پرسيدم چي؟ گفت: بز زنگوله پا نوشته اسدالله شعباني. نتونستم به قهقهه نخندم. موضوع رو جدي نگرفتم ولي وقتي فهميدم قضيه كاملا جديه كه ديدم تو هر غرفه اي كه حتي يه كتاب داستان توش ديده ميشد سراغ اين كتاب رو مي گيره !! يه غرفه اي جلوش چند تا كتاب كودكانه ديده مي شد. رفت جلو و خيلي جدي پرسيد: كتاب بز زنگوله پا نوشته اسدالله شعباني رو داريد؟ وقتي سرم رو بلند كردم آقايي با سيماي روحاني كه يقه رو تا اون بالا كيپ بسته بود و پيرهن سفيدش رو انداخته بود روي شلوار و خلاصه بدور از هر گونه معصيتي رو ديدم كه مي گفت: ما اينجا كتابهايي در رابطه با آقا امام زمان و ائمه اطهار و... ديگه نشنيدم چه ها مي گه... خلاصه بعد از اون به هر غرفه ديني و مذهبي كه مي رسيديم مي گفتم نمي خواي سوال كني ببيني بز زنگوله پا... داره يا نه؟ و بالاخره وقتي تا عصر نتونست با سعي و خطا كتاب موردنظر رو پيدا كنه در برابر چشمان ناباور من در كمال اعتماد به نفس با مراجعه به يكي ار اين پايگاههاي اطلاعات رايانه اي سالن و انتشارات مربوطه رو پيدا كرد.
بعد من حق ندارم كه عاشق اين آدم شدم؟

وبالاخره اون روز به قدري زود گذشت كه يهو ديدم ساعت 5/8 شده. حالا چطوري بايد برميگشت كرج؟ گفت منو بذار ايستگاه مترو خودم مي رم. آقا ما هم كه تريپ مرام و معرفت و غيرت و حميت و... گفتيم نه بابا مي رسونمت.(البته اصلا راضي نبود اينهمه راه رو برم و برگردم..)خلاصه پا رو گذاشتيم رو گاز و ... رفتني همه چي خوب بود ولي برگشتني با عرض معذرت دهن مبارك سرويس گشت. چون كلي تو كرج گم شدم و بعدشم تا 5 كيلومتري تهران هنوز مطمئن نبودم كه دارم درست مي رم.( فكرشو بكنين بجاي اتوبان تهران وارد اتوبان قزوين مي شدم؟) بالاخره با توجه به اينكه با سرعت نور اومدم ساعت 11 رسيدم خونه.
اين روز هم بالاخره تموم شد مثل همه روزاي ديگه.

پ ن1: اگر مي خواهيد به طور كاملا جدي از نمايشگاه ديدن فرماييد لطفا با يك خانوم جوان به نمايشگاه نرويد.
پ.ن2 : درضمن يه معجزه برام نياوردش خودم آوردم مايه اش هم يه تلفن بود.

Sunday, May 08, 2005

كمي دلتنگي

ديشب دوباره اون درد كهنه آشنا اومده بود سراغم . مدتي بود كه ازش خبري نبود. تمام تنم درد مي كرد. يه مدت بدجوري باهاش اخت شده بودم ولي از وقتي خودمو زده بودم به بي خيالي اينم جل و پلاسش رو جمع كرده بود و رفته بود ولي ديشب ... نمي تونستم آروم دراز بكشم تمام عضلاتم درد مي كرد. چقدر دلم مي خواست بلند شم و يه سيگار روشن كنم ولي لجبازانه اين كارو نكردم. حتي بلند نشدم نوار رو كه تموم شده بود پشت و رو كنم تا تاريكي و تنهايي اتاقم حداقل با سكوت همراه نباشه. اين تنها چيزيه كه تو زندگي خوب ياد گرفته ام. لجبازي. با خودم، با تو، با زندگي، با همه اين دنيا، حتي با خدا.
اگه يه درد كوچيك داشته باشي تحملش مي كني حتي يه درد بزرگ رو هم مي شه تحمل كرد ولي اگه 1،2،3 تا درد بزرگ داشته باشي چي؟ خيلي بده اگه يه دفعه هم گريه كني؟ حتي تو تنهايي؟ بازم بده؟
اگه سرمايه 13 ،14 سال زندگي و زحمتت رو با حماقتت به باد داده باشي هرچي رو كه ساخته بودي در مستي و بي خبري ويران كرده باشي، وقتي از اوليه ترين نياز هر انسان كه همان سلامتي جسم وجان باشد بي بهره باشي و هرگز نبايد انتظار يك زندگي طبيعي رو داشته باشي، وقتي تنها بهانه زندگيت كه با نفسش نفس مي كشيدي و مي تونستي به خاطرش تا آخر دنيا زندگي كني در يك چشم به هم زدن به آغوش ديگري مي ره و در همان حال بهت ميگه: هيچ كسي رو به اندازه تو دوست ندارم. و تو هرگز نمي توني اين پارادوكس رو حل كني كه... پس چطوري...؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ وقتي حتي خدا هم ديگه به قولهاش عمل نمي كنه خيلي شرم آوره اگه فكر كني چرا داري با سماجت اين زندگي رو ادامه مي دي؟ حق نداري نخواي ديگه بازي كني؟

مدتيه نسترن توي باغچه درست زير پنجره اتاقم پرگل شده. معنيش اينه كه پارسال همين موقع ها بود كه هر روز به هواي كلاس مي اومد اينجا و تا ظهر من چه درسها كه بهش نمي دادم و ظهر با يه شاخه از گلهاي همين بوته كه با دقت و وسواس انتخاب مي كردم راهي خونه مي كردمش و منتظر فردا مي نشستم كه زودتر بياد و...
پارسال دقيقا اولين گلش رو كه باز كرد اينجا بود و شايد اگه اون نشونم نمي داد حتي نمي ديدم كه همچين بوته گلي هم توي حياط داريم. و حالا اين گلها فقط عطر اون رو دارن.

اين روزها يه جور عجيبي بي تابشم. كاش يه معجزه برام مي آوردش.

خبرت هست كه از خويش خبرم نيست مرا
گذري كن كه ز غم راه گذر نيست مرا...

Wednesday, May 04, 2005

در تكميل يك كشف علمي

چند روز پيش تو وبلاگ سياه مثل مرگ مطلبي رو خوندم كه برام تدائي كننده نمونه اي در زندگي خودم بود
حضرت قانوني كشف كردند به اين مضمون:
« يك چمدان مستقل از اندازه و حجمش دقيقا همانقدر كه لازم داريد وسيله توش جا مي شه

من بعد از مطالعه اين كشف كمي در ذهن اون رو حلاجي كردم و به چند مورد مثال نقض رسيدم ولي وقتي موضوع رو بيشتر بررسي كردم ديدم اين قانون گرچه در نوع خود بي نظير است اما كامل نيست. اول خواستم براش كامنت بذارم ويافته هام رو باهاش در ميون بذارم ولي بعد ديدم كه حرفهام تو يه كامنت جا نمي شه در نتيجه گفتم مستقلا راجع بهش بنويسم بلكه كمكي هر چند ناچيز در پيشبرد علم كرده باشم.

خوندن اين مطلب براي من تدائي گر اون سالها بود كه هربار مي خواستيم بريم ولايت وقتي ساكش پر مي شد هنوز كلي چيز دور و برش بود كه بايد مي رفت توي ساك. بعد من كه اوضاع رو مي ديدم با اجازه همه رو خالي مي كردم و از سر مي چيدم بعد بهش مي گفتم: حالا اگه چيز ديگه اي هم داري بيار بذارم. و البته كه ايشون هم از رو نمي رفتند و مي گفتند: اگه جا داره! اينو، اينو، اينو... هم بذار.
تازه كيفش هم واسه خودش يه چمدان بود و هميشه در حال انفجار. هميشه يه سري چيزهايي بودند كه صلاح نمي ديد بذاره توي ساكش و ترجيح مي داد همراهش باشند تا جاشون امن باشه و البته كه اون چيزها هرگز كتابها و جزوه هاش نبودند.
واي كه چقدر دلم براي همه اين كارهاش تنگ شده.

يه پريسايي هم داشتيم كه يادمه هر وقت مي اومد منزل ما يك چمدان با خودش مي آورد كه من و شما هم توش جا مي شديم ولي وقتي مي خواست بازش كنه مي گفت: آخر خواهرم نشست روش تا تونستم ببندمش و ابراز نگراني مي كرد كه موقع برگشتن چطوري مي خواد بسته بشه بعد من خيالشو راحت مي كردم كه: نگران نباش من برات مي بندمش.

بله اين قانون اگرچه درست است ولي ... ولي فقط در مورد چمدان آقايون صدق مي كند و در مورد چمدان خانومها درست عكس آن صادق است.
در مورد خانومها مي توان گفت:
« يك چمدان مستقل از اندازه و حجمش هرگز تمامي وسايل مورد نياز خانومها توش جا نمي شه.»
و البته دو دليل براي آن است:
اول اينكه: وسايل مورد نياز خانومها تمامي ندارد
و دوم: خانومها چيدن بلد نيستند. حتي از من بپرسيد تا كردن هم بلد نيستند.

و در نهايت عرض پوزش از سياه عزيز كه توي قانونش دست بردم و آرزوي موفقيت روز افزون براي ايشان.

Sunday, May 01, 2005

انتخابات

انتخابات رياست جمهوري، كانديداها و حرف و حديث ها. تا الان خودمو داخل نكرده بودم ولي تيتر مقاوت ناپذير روزنامه شرق رو نتونستم ناديده بگيرم.
رفسنجاني: داروي تلخ نامزدي را بايد بخورم.
من مجذوب رو و اعتماد به نفس اين بشرم.
حالا كسي از چند و چون اين نامزدي خبر داره؟ خصوصيه يا به صورت علني برگزار مي شه؟ صيغه محرميت هم مي خونن؟ بعدش چي كار ميكنن؟ و... به پاي اين مملكت و ثروتهاش پير بشن.