Monday, February 28, 2005

باز هم مرگ

امسال براي فاميل ما سال خوبي نبود. همون فروردينش تو ايام عيد بوديم كه زن عموم فوت كرد و حالا كه داريم هفته هاي آخر سال رو مي گذرونيم چهارمين مرگ رو در سال 83 متحمل شديم. شوهر عمه ام. مردي فوق العاده شوخ كه اگه جايي حضور داشت شما نمي تونستيد مانع خنديدن بشيد. آدم حاضر جوابي كه هر موضوعي رو از زاويه اي خنده دار مي ديد و شما رو هم وادار به خنديدن مي كرد. آدم فكر مي كنه اين جور آدما هيچ وقت نمي ميرن. باورش برام سخته. اميدوارم روحش شاد باشه.
4 مرگ توي يك سال همه هم توي رنج سني 60، 65 سال و همه شون هم در اثر سكته. اوليش تو فروردين آخريش تو اسفند. اميدوارم سال 84 سال بهتري باشه.
و باز هم:
عجب رسميه، رسم زمونه، قصه ي برگ و باد خزونه
مي رن آدما، از اونا فقط، خاطره هاشون، به جا مي مونه

Thursday, February 24, 2005

قصه وبلاگ من

اين اواخر تو كامنت ها بچه ها يه كمي از شخصي بودن پست ها گله مند بودند البته كمي حق مي دم اين روزا يه كم درگير يه موضوع شخصي بودم و طبيعتا فكرم معطوف اون موضوع بود ولي كلا فكر كردم شايد بد نباشه يه خورده راجع به اين مساله حرف بزنم.
راستش اينه كه اين نه يه وبلاگ اجتماعيه نه سياسي نه فرهنگي نه هنري و نه هيچ چيز ديگه، اينجا فقط خونه دل منه.
وقتي اينجا رو راه انداختم آدرسشو به هيچ كس ندادم و هيچ جا رو نكردم كه وبلاگ دارم.(البته به جز دوست عزيزي كه كمكم كرد تا اينجا بيافته.) مي خواستم راحت بنويسم، هر چي به دهنم مي آد بگم بدون نگراني از اينكه جزئيات زندگيم رو ديگران بدوونند يا اطرافيان افكارم رو بخونند.
وقتي شروع كردم فكر مي كردم كه دوست ندارم هيچ كس اينجا رو بخونه، غريب و آشنا. ولي خيلي زود متوجه شدم كه اگه نمي خواستم كسي بخونه بازم مثل همه سالهاي گذشته تو سالنامه هام مي نوشتم. فهميدم كه دلم مي خواد بدونم ديگران راجع به من و اونچه كه تو فكرم مي گذره چه نظري دارند. دلم مي خواد نظر افراد مختلف رو راجع به موضوعي كه فكرم رو مشغول كرده بدونم و به نظر من ارزش وبلاگ به كامنت هاشه و حسن وبلاگ اونم با اين سيستم كه تمامي دوستاني كه بهم سر مي زنند هيچ چيز از من نمي دونند و حتي يك شكل و تصوير هم از من در ذهن ندارند اينه كه نظرات و گفته ها بي غرض و مرض خواهد بود و اين خيلي عاليه.حتي كامنتهاي طنزآميزي هم كه برام گذاشته مي شه برام خالي از لطف نيست و اين احساس رو بهم مي ده كه مثلا همچين موضوعي رو هم مي شه به شوخي گرفت.
يكي از اولين كساني كه شروع كرد به كامنت گذاشتن براي من فاني تب دار بود و بعدش هم بدون اينكه من ازش خواسته باشم يا حتي بهم بگه بهم لينك داد و به اين ترتيب اين اولين لينك من بود و بعد كم كم عزيزان ديگري به اينجا اومدن كه نظر تك تكشون برام جالب و با ارزشه.
شايد به همين خاطر باشه كه هنوزم هر مطلبي رو كه پست مي كنم يه جور عجيبي دوست دارم كامنت فاني رو بين بقيه ببينم و وبلاگشو حتي اگه فرصت خوندن بقيه وبلاگ ها رو نداشته باشم حتما مي خونم البته به اضافه وبلاگ دوستي كه اينجا رو از اون دارم و اون هميشه در اولويت غالب قرار داره.
حالا كه حرف به اينجا كشيد بد نيست رسما از فاني و پرگلك عزيز كه خيلي خيلي بهش زحمت دادم همين جا تشكر كنم و آرزوي موفقيت براي پرگلك مون كه امروز امتحان داره و مي دونم كه نتيجه اش چقدر براش اهميت داره.
از همه ممنونم و براتون آرزوي موفقيت دارم. همگي رو به خدا مي سپارم.

فكر كنم اين آخرش يه كمي زيادي رمانتيك شد. به نظرم بيشتر شبيه يه وصيت نامه شده.

Tuesday, February 22, 2005

ادامه داستان

خوب حالا كه قصه روز والنتين رو گفتم فكر مي كنم بايد ادامه اش رو هم تعريف كنم:
صبح روز بعد از والنتين انتظار شنيدن صداي هر كسي رو از پشت تلفن داشتم الا اون. دو ساعت بعدش توي اتاق من نشسته بود. اون شب پيش من بود و شب بعدش. ظاهرا همه چيز خوب و عالي بود ولي... باز هم روي قولش نمونده بود، مثل هميشه.

سعديا با تو نگفتم كه مرو از پي دل؟
نروم باز گر اين بار كه رفتم جستم

Sunday, February 20, 2005

...یاد ایامی

چند شبه بدجوري خواب بچه ها رو مي بينم. دوستان دوره دانشگاه رو. اونايي رو كه با هم زندگي كرديم. كه با هم ندار ندار بوديم و الان از هم بي خبريم. چقدر دلم برا بچه ها تنگ شده.
ديشب رو تا صبح با بچه ها سر كردم صبح كه بيدار شدم و ديدم كه همه اش خواب بوده از توي همون رختخواب دستمو دراز كردم و گوشي رو برداشتم كه شيراز رو بگيرم وبا يكي از دوستان صحبت كنم كه همون لحظه صداي زنگ آيفون اتاقم بلند شد. داشتن براي صبحانه صدام مي كردن.الان ساعت 5/11 شبه و من هنوز زنگ نزدم.

Tuesday, February 15, 2005

روز والنتين

اين روزها اون از من بي قرارتر بود اينو كاملا حس مي كردم. از اين دفعه كه دوباره همديگه رو ديديم و بعد از مدتها دو سه روز پيش من بود يه جور عجيبي شده بود. حرفهاش، تلفنهاش، افلاين هاش... همه حكايت از زنده شدن احساسي در اون مي كرد كه خيلي وقت بود خبري ازش نبود.
اون روز به خونه كه رسيد زنگ زد و ... من و اين اتاق و تنهايي ، اون و صحبت از دلتنگي هاش.
مسنجرم رو كه باز مي كنم اسم عزيزش رو صفحه ظاهر مي شه: يادم رفته بود كه چقدر دوستت دارم.
روز بعد: دلم برا خونه مون تنگ شده. كاش مي شد برگرديم خونه مون.
روز بعد: دلم مي خواد هي بهت زنگ بزنم ولي روم نمي شه.
روز بعد: يه بهانه گير آوردم كه بيام تهران و بيام پيشت.
روز بعد: ...
و اصرارهاي شديد براي اينكه من به ديدنش برم.
راستش يه كمي گيج شدم
وبالا خره روز والنتين: زنگ زد. عجيب بود فكر مي كردم امسال براي تبريك والنتين به كس ديگه اي زنگ بزنه!!!
و...
تبريك والنتين تبديل به يك وداع سوزناك شد. چرا؟
چون: اصرار داشت باشم ولي شرايط جديدش رو بپديرم. گفتم هستم ولي هموني كه تمام اين سالها بودم. تو رو هم همون طوري مي بينم كه تمام اين سالها ديده ام.
هيچ كدوم جرات يا توان قطع كردن تلفن رو نداشتيم. حرف ها رو زده بوديم و قرارها رو گذاشته بوديم و قول و قسم ها رد و بدل شده بود و آرزوي موفقيت و خوشبختي و...
گفت: آرزو مي كنم بالاخره اين كينه از دلت پاك بشه. خيلي دوستت دارم و نمي خوام هر بار ياد من مي افتي با كينه ازم ياد كني.
قرار شد در صورتي بياد سراغم كه بخواد برام هموني باشه كه بود.

و بالاخره در روز جشن عشاق براي هميشه با هم خداحافظي كرديم.

هر چي آرزوي خوبه مال تو، هر چي كه خاطره داريم مال من.
اون روزاي عاشقونه مال تو، اين شباي بي قراري مال من

Sunday, February 13, 2005

سوء تفاهم

اعصابم بهم ريخته است بدجوري. يه سوء تفاهم بزرگ مسخره كلافه ام كرده و من راهي براي برطرف كردنش نمي شناسم. و فقط مي تونم بي خيالش بشم.
اصلا هيچ چيزش برام مهم نيست ها ولي چيزي كه اذيتم مي كنه اينه كه بزرگترين سرمايه همه عمرم اخلاقياتم بوده كه حالا خيلي راحت و بي صدا بردنش زير سؤال ، تميز. اين موضوع واقعا عصبيم مي كنه.
آخه دختر خوب من هر چي كه نباشم حداقل اش اينه كه آدم با وجدانيم.

شعار هفته: بي خيال همه، سرتو بنداز پايين زندگي خودتو بكن.

Wednesday, February 09, 2005

ديدار

بالاخره اومد اينجا بعد از مدتها. دو روز پيشم بود خيلي طول كشيد تا دوباره به خاطر بيارمش. خيلي طول كشيد تا اون احساس جادويي برگرده. وقتي فهميدم هنوز دوستش دارم كه توي اتاقم جاي خاليش اشك به چشمهام آورد و...

از تب ناباوري، گر گرفته تن من
سهم من از تو اينه: چكه چكه آب شدن

قول داده يه سري بياد يه هفته پيشم بمونه

Saturday, February 05, 2005

مواظب باش

تا حالا شده يه پارچ آب خنك بذارن جلوتون بگن نبايد بهش دست بزني؟ يعني من خيلي آدم مزخرفي ام كه موضوع رو اين طوري ديدم؟ نمي دونم فقط اينو مي دونم كه ريلكس موندن تو اون شرايط خيلي هم آسون نبود.