Thursday, October 27, 2005

وسوسه

اين بچه مخفي يه چيزي نوشته بود كه برنامه هر روز صبح منو نشون مي داد.

«خواب نوشين بامداد رحيل باز دارد پياده را ز سبيل.» هر روز صبح من اينو به پتوم مي گم ولي باز اون يه چيزايي تو گوشم مي خونه كه قانع مي شم و... ادامه خواب شيرين صبح هاي خنك اين روزا...

خوب كه فكر مي كنم مي بينم اين همون پتوييه كه اون سالهايي كه بايد تلاش مي كردم براي اين روزها زيرش مي خوابيدم. البته اون موقع ها يكي ديگه هم كنار من بود كه گرماي تنش منو زير پتو نگه مي داشت ولي خوب...

آقا اگه من باز امسال هم به جايي نرسيدم تقصير اين پتوي نابابه ها حالا ببينين من كي گفتم.

Friday, October 21, 2005

ايمان آوردم

جمله معروف پول خوشبختي نمياره رو هميشه قبول داشتم ولي بهش ايمان آوردم.
الان مي دونم كه سه چيز اساسي براي اينكه شما احساس خوشبختي كنيد لازمه: اول سلامتي ، دوم امنيت و سوم انسانيت. با ايمان كامل مي گم كه وجود اين سه عامل در خود انسان و اطرافيان و عزيزانش كافيه براي اينكه با اطمينان بگيم خوشبختيم. بقيه چيزها براي رضايت بيشتر از زندگي هست كه اكثرشون رو هم مي شه با تلاش بيشتر بدست آورد.

از خدا مي خوام كه همواره اين سه مورد در ما و اطراف ما جاري باشه و اگه از اين سه نعمت برخوردار هستيم فراموش نكنيم كه شكرش رو بجا بياريم.

آيا شما خوشبخت هستيد؟

پ.ن1: به محض اينكه يكي از موارد سه گانه ذكر شده را گم كنيد خوشبختي رخت بر بسته است.
پ.ن2: خوب كه نگاه مي كنم مي بينم هر سه مورد و گم كرده ام.

Tuesday, October 18, 2005

تشكر

قبل از هر چيز بايد از همه عزيزاني كه لطف كردند و كامنت گذاشتند و ابراز همدردي و آرزوي سلامتي كردند تشكر كنم. بچه ها از همگي ممنونم. وقتي فرداش صفحه رو باز كردم و ديدم 6 ، 7 تا كامنت دارم هم تعجب كردم و هم خوشحال شدم. معمولا بعيده تو وبلاگ در پيت من در عرض كمتر از يك روز بيشتر از يكي دو تا كامنت داشته باشم و اين نشون مي ده كه دوستاني هستند كه لطف دارند و اين جا رو مي خونند و سر موقعش خودشون رو هم نشون مي دهند كه بسي مايه دلگرمي است.

امروز بيمارستان بودم. حال پدر بزرگم بهتره احتمالا به زودي منتقلش مي كنن به بخش. اميدوارم سلامتيش رو كاملا بدست بياره و خيال همه مون راحت بشه. البته احتمالا بايد قلبش عمل بشه.
يادم باشه كه بعد از اين بيشتر به ديدنشون برم و كمتر سهل انگاري كنم. چرا ما هميشه فكر مي كنيم كه براي انجام همه كارها يه عمر وقت داريم؟ چرا فكر مي كنيم كه همه كساني كه الان هستند تا ابد خواهند بود؟ بهتره كمي بيشتر حواسمون رو جمع كنيم.

Saturday, October 15, 2005

مي ترسم

امروز پاپا رو دوباره بردند بيمارستان. ديروز تازه مرخص شده بود. سكته قلبي كرده و تو ccu هست. تمام وجودم نگرانيه. فقط مي تونم براي سلامتيش دعا كنم.

Tuesday, October 11, 2005

خلق تنگ

عزيزم فقط كشته منو اين همه بي قراري و دلتنگي تو!! همين يك ماه پيش بود كه طاقت نداشتي من دو روز برم شمال! حالا چي شده؟ اون طرف چرب تر بوده كه طاقتت بالا رفته و بيش تر از سه هفته است معلوم نيست كدوم جهنمي هستي؟

لعنت به اين دخترا كه بي شرف تر از اينا فقط خودشونن.
اين مصلحت بيني ها و نون به نرخ روز خوري ها و سبك سنگين كردنها حالم رو بهم مي زنه.

Saturday, October 08, 2005

كشمكش هاي دروني من

برگه رو با دقت لاي كتابم جا دادم و تا به خونه برسم حواسم بهش بود كه يهو گمش نكنم. حاصل بيش از يك سال رفتن و اومدنم يك برگ كاغذ بود كه تاييد مي كرد...
كه سر آغاز راهي است بد و سخت و نا خوش كه شايد به من كمك كنه همون كسي باشم كه در ذهن دارم ، هموني كه شما در ذهن مي بينيد. يا حداقل به اون نزديك بشم.

تمام وجودم ترس است و ترديد. حتي اسم پزشكي قانوني مو به تن آدم راست ميكنه چه برسه به اين كه... نه براي اينكه اسمش بوي مرگ مي ده ، براي اينكه...
اي كاش يه صبح از همين روزا از خواب كه بيدار مي شدم مقابل آينه خودم رو مي ديدم نه اين غريبه رو كه سالهاست داريم با هم سر مي كنيم. سالها به اميد اين معجزه شبها به رختخواب رفتم با اين باور كه:« معجزه هيچ توضيح و توجيهي ندارد اما براي آناني كه به آن اعتقاد داشته باشند رخ خواهد داد - پائولو كوئليو » و هر صبح كه بيدار شدم پينوكيو هنوز همان آدمك چوبي بود.

و اما حالا.. حالا دارم متوسل مي شم به معجزات بشري. نكنه دارم اشتباه مي كنم؟ چقدر مي شه به دستهاي يك انسان هر چقدر توانا اعتماد كرد؟
از همه اينها كه بگذريم من تاب تحمل ناملايمات اين مسير رو دارم؟ مسيري كه خدا مي دونه در انتها چقدر رضايت خاطرم رو فراهم كنه؟ اصلا مگه چند سال مي خوام زندگي كنم؟ مي ارزه كه براي اثبات خودم اين همه بلا رو به جون بخرم؟ مي تونم تا آخر پاي همه چيزش بايستم ؟ و نهايتا از من چه خواهند ساخت؟
و همه اينها به من مي گه باز هم در انتظار همون معجزه بمون يا بمير.
يعني دارم از همين حالا جا مي زنم؟ نه، دلم نمي خواد بازم مثل همه اين سالها برم زير كشت ديم و هميشه سرم به آسمان باشه كه آيا گوشه چشمي به ما مي اندازي و باراني خواهي فرستاد يا نه؟ مي خوام يك بارم كه شده زمينم رو خودم آبياري كنم فقط اميدوارم كه آبش آب شور دريا از كار در نياد.
خدايا چرا از همون روز اول قالبي رو كه مناسبم بوده بهم ندادي؟ حالا من بايد چقدر مصيبت بكشم و آخرش چي نصيبم خواهد شد؟

و نهايتا مي دونم كه بازم هميشه تنها كسي كه دست تمنا به سمتش دارم خودتي. اي خدا بزار اين داستان تموم بشه. كمكم كن كم نيارم فقط همين.

Sunday, October 02, 2005

دلم اندازه اين ابرا...

عزيزم يادته تو اون چند روزي كه اينجا بودي يه شب اين داداش كوچيكه با فرامرز و خواهرش اومدن اينجا؟ يادته تا ساعت 2 نصفه شب حكم بازي كرديم و من و تو يار بوديم و اون سه تا هي جاشون رو عوض كردند واونقدر برديمشون كه ديگه اعصابشون خورد شده بود و وقتي رفتند عذاب وجدان گرفتيم كه مهمان نوازي نكرديم؟ يادته بعد از مدتها هر دو دوباره احساس كرديم كه تو خونه مون هستيم و برامون مهمون اومده؟ يادته وقتي رفتند گفتي كه تمام مدت حتي در برابر برادر من احساست اين بوده كه صاحبخونه هستي مثل هميشه؟ و البته كه بودي. يادته كه اين حس آشنا چقدر اون شب براي هر دومون دلچسب بود؟ يادته...
حالا همه اينا رو گفتم كه چي بگم؟ كه بگم ديشب خواهر فرامرز براي كاري به ديدن من اومده بود و جالب اينجا بود كه انگار انتظار داشت تو هم اينجا باشي! چندين بار سراغت رو گرفت و بعدش هم گفت يه صميميت و نزديكي خاصي بينمون احساس كرده و حقيقتا كه چه دختر تيز بيني. هر چند شايد خيلي هم فهميدن اين موضوع هوش و تيز بيني نخواهد.

باز اينا رو گفتم كه بگم اومدن نيلوفر بقدري دلتنگم كرد كه علي رغم احساس اين مدتم كه باز فقط تصوير خيانتي كه كردي مقابل چشمم بود ولي باز بي قرار شدم. دوباره ديدم چقدر جاي خاليت پر نشدنيه. باز هم مي خواستم باشي و حالا باز هم دلم برات تنگه، خيلي. عزيزم مگه اينجا خونه ات نيست؟ پس چرا تو خونه ات نيستي؟ چرا...

نمي خوام شعر و ور بگم فقط كاش اين كابوس روزي تموم مي شد طوري كه هيچ كدوم ديگه نتونيم به خاطر بياريمش.

رفتيّ و نمي شوي فراموش / مي آيي و مي روم من از هوش
.
.
دوش آن غم دل كه مي نهفتم / باد سحرش ببرد سر پوش
آن سيل كه دوش تا كمر بود / امشب بگذشت خواهد از دوش
.
.
اي خواجه برو به هر چه داري / ياري بخر و به هيچ مفروش
سعدي همه ساله پند مردم / مي گويد و خود نمي كند گوش.

Saturday, October 01, 2005

بي ربط

امروز سر حال و پرانرژي بلند شدم. يه كوچولو ورزش كردم ويه صبحانه مختصر. قصد داشتم بشينم سر درس كه ديدم سعدي داره بد نگاهم مي كنه، با خودم گفتم فقط يه حكايت و برش داشتم ولي ولم نكرد بي پدر. داشتم با سعدي حال مي كردم كه ديدم از بالا زنگ مي زنن. خوشحال شدم فكر كردم دارن صدام مي كنن براي خوردن رفتم جواب دادم ديدم بابا مي گه: وقت داري بريم اين انباري رو مرتب كنيم؟ واي خداي من نننننننه. يه لحظه مكث كردم تا فكر كنم ببينم مي شه يه جوري از زيرش در رفت ديدم نه راه نداره. يه چند تا كار هست كه براي انجام دادنشون بابا ديواري كوتاه تر از مال من پيدا نمي كنه و خوب البته تنها هم نمي شه انجامشون بده كه بدترينشون همين انباريه. خوشبختانه قصد نداشت همه چيزو بريزه بيرون و تميز كنه فقط مي خواست مرتبش كنه كه خلاصه انجام شد.

امشب هم اين برادر كوچيكه عروسي دعوته. از ظهر كه من اومدم بالا جلو آيينه است و داره لباس پرو مي كنه. بي شرف اومدم ديدم كت و شلوار و كراوات و احساس كردم چقدر خوش تيپ شده. هيچ وقت اين طوري لباس نپوشيده بود. واقعا بزرگ شده. هر بار كه متوجه اين موضوع مي شم تعجب مي كنم. 21 سالگي سن خوبيه. آدم فكر مي كنه دنيا زير پاشه. آدم فكر مي كنه هر كاري كه بخواد مي تونه بكنه. آدم فكر مي كنه جهان رو قراره تكون بده... ولي آخرشم هيچ غلطي نمي خوره..


راستش رو بگم يكمي حسوديم شد كه هيچ وقت نتونستم براي رفتن به يه مهموني يا يه عروسي لباس انتخاب كنم يا تيپ بزنم و ساعتها جلو آينه به آرايش لباس و موهام بپردازم.هميشه همون شلوار جينم رو با يه تي شرت پوشيدم و راه افتادم و.. البته اين چيزا در برابر همه چيزايي كه اذيتم مي كنه هيچ نيست ولي خوب به هر حال موردش كه پيش مي آد نمي توني بهش فكر نكني. حتي يك روز بيشتر از اوني كه قرارمون بوده حاضر نيستم زندگي كنم.اي خدا يادت باشه.

از فردا ديگه فقط درس. لعنت به من اگه باز بخوام دودره بازي در بيارم.