Friday, September 23, 2005

خونه خاطره ها

مي دونم كه خيلي طولاني شده ولي نتونستم كمتر از اين بنويسم. حتي باز هم حرف داشتم. حالا تا دو سه هفته نمي نويسم تا مجبور بشيد اينو تا ته بخونيدش.


توي راه پله ها و راهروهاي خونه قديمي پدربزرگ كه حركت مي كردم انگار از كوچه پس كوچه هاي كودكي مي گذشتم. انگار هنوز خودمو با بقيه بچه ها تو اون حياط كوچيك مي ديدم. من، وحيد، هومن، بهزاد، فرهاد، علي، فرهان و... كه هر بازي كه شما به فكرتون برسه ما توش مي كرديم. فكر كنم بيشترين قسمت خونه كه بهش تعلق خاطر دارم راه پله هاش باشه. ما تقريبا تو اين راه پله ها بزرگ شديم. هميشه تابستونها و ايام عيد كه مي اومديم تهران و خونه پدربزگ بوديم جمعيت زيادي اونجا جمع مي شدند. نزديكاني كه ساكن شهرهاي ديگه بودند هم مي آمدند و بقيه هم كه ساكن تهران بودند به هواي ما اونجا جمع مي شدند. تو هر اتاقي كه مي رفتي يه عده بودند در نتيجه ما بچه ها كه تعدادمون هم كم نبود خيلي وقتها براي اينكه قاطي بزرگترها نباشيم تو راه پله ها مي نشستيم. اگه كسي مي خواست از راه پله عبور كنه، كه مرتب هم پيش مي اومد، پدرش در مي اومد آخرش هم پا مي گذاشت رو سر و دست ماها و مي رفت.
يكي از كل كل هاي تمام نشدني مون پريدن از همين پله ها بود.ارتفاع هر پله نسبتا زياد بود و ما براي اينكه روي همديگر رو كم كنيم سعي مي كرديم از پله بالاتري بپريم. من فكر مي كنم در همين راستا حتي از پله هشتم، نهم هم پريده باشم. تعجب ميكنم كه چطور پاي هيچ كدوممون نشكست. خدا مي دونه چقدر تو اين پله ها دنبال هم دويديم و زديم و در رفتيم و آب ريختيم رو همديگه و...
كمتر از پله ها پايين مي اومديم معمولا از روي ديواره هاي كنار پله ها سر مي خورديم و آخ كه چه كيفي داشت.

اما مصيبتش مال وقتي بود كه شب مي شد و همه طبقه پايين بودند و بعد بهت مي گفتن كه مثلا برو از تو يخچال طبقه بالا فلان چيز رو بيار. راه پله هاي خالي و طبقه هاي بالا شبها بدجوري ترسناك مي شدند. من هم از همون بچگي يه لجبازي عجيبي تو وجودم بود كه براي اينكه به خودم ثابت كنم نمي ترسم چراغ راه پله ها رو روشن نمي كردم.(طوري عادتش تو سرم مونده كه هنوزم چراغ روشن نمي كنم) تمام شجاعتم رو جمع مي كردم و بدون اينكه خونسرديم رو از دست بدم سعي مي كردم با ابهت از پله ها بالا برم، خيلي جدي در يخچال رو باز مي كردم و چيز مورد نظرو بر مي داشتم و راه مي افتادم كه برگردم پايين. معمولا در اين مرحله ديگه طاقتم تموم مي شد و يهو دو تا پا داشتم دو تاي ديگه هم قرض مي كردم و پله ها رو چهار تا يكي مي دويدم پايين و وقتي كه مي رسيدم دوباره آروم و خونسرد حركت مي كردم كه مبادا كسي فكر كنه كه خداي نكرده ترسيده ام.
بقيه بچه ها هم اوضاعشون بهتر از من نبود. و از همه بدتر اينكه اگه شصتمون(شستمون؟!) خبردار مي شد كه كسي رو پي چيزي فرستاده اند بالا حداقل يكيمون سر راهش كمين مي كرديم و تصور كنيد در حاليكه خودت از ترس موجودات نامرئي آرزو مي كني كه هر چه زودتر اين ماموريت تموم بشه هيچ چيز وحشتناك تر از اين نيست كه از گوشه تاريكي ناگهان يكي بپره تو صورتت و...

شبها يه مصيبت ديگه هم دستشويي رفتن بود كه دو تا مساله داشت: اول اينكه دستشويي ته حياط بود و نمي دونم چرا اون درخت كاج وسط حياط شبها آنقدر ترسناك مي شد. و دوم اينكه« سوسك». البته اون موقع ها خيلي با اين پديده مشكل نداشتم. اون قدر اون خونه تو اون زمان سوسك داشت كه هممون آب بندي شده بوديم و كشتنشون گاهي حتي جنبه تفريحي پيدا مي كرد و حالت مسابقه مي گرفت. هر چند اگه جايي آبروي ما رو نبريد بايد اعتراف كنم كه همين الانش به شدت از اين موجود فراريم و باهاش مشكل دارم ولي خوب اون موقع ها نه چندان.
يادمه معمولا شبها با بچه ها همگي با هم مي رفتيم توي حياط تا يكي يكي به نوبت بريم دستشويي ولي خوب از اونجايي كه روح نا مردي و خباثت در ما قوي بود گاهي اوقات نفر آخر كه مي رفت همگي تصميم مي گرفتيم برگرديم تو تا طرف حسابي حالش جا بياد. بعضي وقتها هم ابتكار به خرج مي داديم و وانمود مي كرديم كه رفتيم و پشت ديوار پنهان مي شديم و وقتي اون نگون بخت ترسان در رو باز مي كرد و مي اومد بيرون مي پريديم جلوش و گاهي هم از پشت يقه اش رو مي چسبيديم و ... و متاسفانه اين بلايي بود كه گاهي سر خود آدم هم مي اومد.

يادمه تو اين سالهاي اخير هنوز اين عادت بد از دوران بچگي تو سرم بود و چند بار عزيزم رو محض شوخي ترسونده بودم. يه شب وقتي از دستشويي اومد بيرون و در حال رو باز كرد با ملايمت پريدم جلوش و اون چنان شوكه شد كه از ترس زد زير گريه( و من هم از گريه اون شوكه شدم چون ما زياد همديگر رو مي ترسونديم ولي هيچ وقت كسي در اثر اين عمل گريه نكرده بود) خلاصه مجبور شدم خودم بغلش كنم و دلداريش بدم وتازه ازش عذرخواهي هم بكنم و همونجا اين عادت رو براي هميشه ترك كردم.

وارد پشت بام شدم تعجب كردم از اينكه كفش موزائيكه اون موقع ها كه ما اينجا بازي مي كرديم كفش آسفالت بود. ببين چند سال بود كه نرفته بودم توش. از پشت بام به حياط نگاه كردم و درخت كاج رو وسط حياط ديدم انگار كه هنوز واقعا اونجاست!! همه چيز برام زنده بود حتي سر و صداي خودمون رو مي شنيدم.
از همون بالا نگاهي هم به حياط خونه هاي كناري انداختم. واي كه تابستونها عاصي شون مي كرديم . سر و صدامون به جهنم هر دقيقه توپمون مي افتاد تو خونه شون. هميشه يكي دو تا توپ يدك داشتيم ولي بالاخره بايد يكيمون مي رفت و توپ ها رو مي گرفت. گاهي هم خودشون با زبون خوش برامون مي انداختن.
ياد جميله خانوم افتادم كه يه سال وقتي اومديم تهران شنيديم از خونه بغلي صداي شيون مي آد. گفتن جميله خانوم فوت كرده . صداي شيون دختراش تا صبح شنيده مي شد.

به تمام اتاقها، انباري، زيرزمين و خلاصه همه سوراخ سنبه هاي خونه سر زدم و توشون راه رفتم و سالهاي گذشته رو مرور كردم. دلم خواست 10 ساله بودم و اون همه غوغا هنوز به پا بود. دلم خواست مادربزرگ اينقدر مريض نبود وهنوز سر پا بود و پاپا هنوز سر كار مي رفت و آثار پيري رو توشون نمي ديدي و... مگه از اون سالها چند سال گذشته شده كه اين طور همه چيز زير و رو شده؟
ياد دو سال پيش افتادم كه مادربزرگ چنان مريض شد كه يكماهي كه بيمارستان خوابيده بود فقط از خدا مي خواستيم كه برگرده و پاپا اين مريضي رو تاب نياورد و آخرش سكته قلبي كرد و چقدر خدا بزرگ بود كه تو بيمارستان سكته كرد و به موقع به دادش رسيدند و.. هنوز هم از نزديكاي بيمارستان ميلاد كه رد مي شيم تنمون مي لرزه. و باز يادم اومد كه همين كه هستند بايد خدا رو شكر كنيم.

به هر حال خونه قديمي پدر بزرگ فروخته شد. اسباب و اثاثيه جمع شد و به خونه جديد منتقل شد.اين جابجايي خيلي دلگير بود. براي همه. از 38 سال پيش كه پدر بزرگ به اتفاق خانواده از تبريز به تهران اومده بودند تو اين خونه زندگي كرده بودند و حداقل دو نسل بچه ها تو اون خونه بالا و پايين دويده بودند و همه ما از اون خونه خاطره ها داشتيم و اونجا رو دوست داشتيم ولي در عين حال همه مي دونستيم كه اونجا ديگه براشون مناسب نيست و تو خونه جديد راحت تر خواهند بود.

با خونه قديمي براي هميشه وداع كرديم و پدربزرگ و مادربزرگ رو به خونه جديد برديم با اين اميد كه سالها اينجا با رفاه و آسايش بيشتر زندگي كنند و سايه شون بر سر ما باشه كه وجودشون براي تك تكمون عزيز و ارزشمنده. هنوزم كه هنوزه يه تكيه گاه اند براي خانواده بزرگشون.

براشون از خداوند سلامتي مي خوام و بس كه همه خوبي هاي ديگه رو خدا تو وجودشون قرار داده.

هيچ وقت يادم نمي ره اون عصري رو كه پاپا در حاليكه توي حياط نشسته بود وانگار با حسرت داشت به سالهاي گذشته نگاه مي كرد اين دو بيت رو برام خوند:

برلب جوي نشين و گذر عمر ببين
وين اشارت ز جهان گذران ما را بس

حافظ از مشرب قسمت گله بي انصافيست
طبع چون آب و غزلهاي روان ما را بس

Tuesday, September 13, 2005

سقوط

خب بالاخره مهلت يك هفته اي ما از زندگي هم عصر شنبه تموم شد و دوباره برگشتيم به زمين. دو، سه روز گذشته بي حوصله تر از اوني بودم كه بخوام بنويسم حتي همين حالا هم نمي تونم درست فكرم رو جمع كنم ولي خوب گفتم بيام يه خودي نشون بدم كه يه وقت خداي نكرده كسي فكر بد نكنه.

هفته گذشته فوق العاده خوب و باورنكردني و خيلي سريع گذشت. سعي كرديم از وقتمون حسابي استفاده كنيم. سينما(نوك برج، بامزه بود) وشام و پارك چيتگر و دوچرخه سواري، روي خر پشته بالاي پشت بوم و آخ كه چه هوايي و چه صفايي... و اون صورت قشنگ و محبت خالصش و حسرتي كه تو نگاه هر دو مون موج مي زد از گذشته پر خاطره مون وبي ميلي به آينده اي كه هيچ كدوم دوستش نداريم و ترس از تموم شدن اين يك هفته. اشكال زندگي رو ابرا اينه كه پايدار نيست و با يه نسيم ابرا پراكنده مي شن و تو با مغز مي خوري زمين.

چون سر آمد دولت شبهاي وصل
بگذرد ايام هجران نيز هم
فكر كنم حافظ هم جوگير حال و هواي ما شده بوده!!!.


پ.ن: تو كامنتهاي پست قبل مراتب دلسوزي و حسرت دوستان رو مشاهده كردم از زندگي سراسر شور و نشاط خودم و بيش از پيش دلم به حال خودم سوخت.
عزيزان هر كدوم جايي از بدنتون مي سوزه چون هيچ از من و زندگي من نمي دونيد. تو زندگي من هيچ نكته اي وجود نداره كه كسي بخواد حسرتش رو بخوره. بهتون قول مي دم كه هيچ كدومتون راضي نمي شديد يك ساعت جاي من زندگي كنيد.

براي همه اول آرزوي سلامتي و دوم موفقيت و شادكامي مي كنم.

Saturday, September 03, 2005

life

صبح زود بلند شدم اتاق رو مرتب كردم ملحفه تخت رو عوض كردم ، همون ملحفه اي رو انداختم كه اون موقع ها معمولا مي انداختيم رو تختمون از اون زمان به اين ور ديگه استفاده نشده بود، حمام كردم، لباس پوشيدم ، حتي دقت كردم كه از لباس هاي همون زمان بپوشم و حالا منتظرشم.
قرار گذاشتيم يك هفته دوباره با هم زندگي كنيم براي يك عمر. مثل همون وقتها. قرار گذاشتيم موبايل رو خاموش كنيم و به هيچ تلفني جواب نديم و براي چند روز هم كه شده همه چيز رو فراموش كنيم و دوباره بشيم فقط مال هم، همون آدماي دو سال پيش.
براي اين چند روز كلي برنامه داريم. حتي بهتر از اون وقتها چون اون روزها فكر مي كرديم كه براي همه عمر صدها هفته وقت داريم و الان مي دونيم كه كمتر از يك هفته وقت داريم براي همه عمر.

مي خوام اين چند روز چشم ازش برندارم مي خوام آرزوهاي يه عمرم رو يه هفته اي بر آورده كنم. مي خوام هر چي اراده كرد رو براش عملي كنم. مي خوام يه هفته فقط زندگي كنم و بعدش يه عمر درس بخونم و كار كنم. مي خوام...

خلاصه اومدم كه بگم تا اطلاع ثانوي مشترك مورد نظر رو ابرا مي باشد لطفا شماره گيري نفرماييد.

Thursday, September 01, 2005

باز هم من

فكر كنم بعد از اين مدت بايد سلام كنم نه؟ مي دونم يكمي غيبت هام زياد شده اميدوارم اسمم رو از تو ليست كلاس خط نزده باشيد.
تو اين مدت اتفاقات زيادي افتاد، بد و خوب. بعضي هاش رو مي شه تعريف كرد بعضي هاش رو هم نه. ترجيح ميدم از روي همش بگذرم و از همين ده روز اخير بگم كه خودش كلي داستان توش داره:

صبح روز سه شنبه اول مرداد راه افتاديم به سمت تبريز تا دختر خاله گرامي رو با لباس سفيد ببينيم. از سه چهار روزي كه تبريز بوديم فقط صندلي يادمه كه سه چهار طبقه برديم بالا و چيديم و جمع كرديم برگردونديم پايين و مبل و ميز و پذيرايي و صداي بلند موسيقي و لوند و دلبرانه و رقص و رقص و رقص...
شنبه صبح تبريز رو به مقصد تهران ترك كرديم و يكشنبه راهي بابل شديم تا اين بار دختر عمه عزيز تر از جان رو بفرستيم خونه بخت. و دوباره همون كارها منهاي بزن و بكوبش و بالاخره شب سه شنبه 7 مرداد ديروقت به صورت جنازه به خونه رسيديم.
حاصل دو تا عروسي پشت سر هم هر دو هم از نزديكان براي من يكي كه كمر درد بود و بس. البته امروز خيلي بهترم.
حالا قسمت سورپرايز برنامه اينه كه مادربزرگ و پدربزرگم فردا اسباب كشي دارند و خلاصه ديگه حسابي كمرمون حال مي آد. منم كه يكدنده اگه مثلا يهو يكي بگه اين سنگينه تنها بر ندار يا يه همچين چيزي حسابي شاكي مي شم بعد آخر سرش كمرم به اين روز مي افته.