Thursday, June 30, 2005

هواي رفتن

-« به كجا چنين شتابان؟»
گون از نسيم پرسيد.
-«دل من گرفته ز اين جا،
هوس سفر نداري
ز غبار اين بيابان؟
-«همه آرزويم اما
چه كنم كه بسته پايم...»
-« به كجا چنين شتابان؟»
-« به هر آن كجا كه باشد، بجز اين سرا، سرايم »
-« سفرت بخير اما تو و دوستي، خدا را
چو از اين كوير وحشت به سلامتي گذشتي،
به شكوفه ها، به باران،
برسان سلام ما را».
امروز اين شعر تو اون حال درماندگي يه احساس خاصي بهم داد بعد از مدتها يه بغض نشكسته تو گلوم حس كردم. دلم خواست برم ولي انگار پام بسته بود. به كجا؟ نمي دونم. فقط دلم خواست برم.
يكي نيست بگه شايد بشه از ديگران فرار كرد ولي آدم از خودش كه نمي تونه فرار كنه. پس هر جا بري همينه. چون همه مشكلاتت تو وجود خودته نه بيرون. ديگه خودت كه اينو مي دوني. پس رفتن شايد درد بعضي ها رو دوا كنه ولي مال منو نمي كنه.
بايد خودمو بسازم. بايد ويرانه ها رو آباد كرد.

Wednesday, June 29, 2005

هذيون

معمولا آدم وقتي نگراني داره كه درسي خونده باشه و نگران اينه كه زحمتش به هدر بره. درس نخوندم ولي نگرانم. نه بابت زحمت هدر رفته كه بابت عمري كه باخته ام. فردا تكليف يك سال گذشته ام روشن مي شه. نه از همين الان روشنه ولي فردا خيالم راحت مي شه. اگه مي خوام سال ديگه اين موقع باز نيام اينجا هذيون بگم بايد از حالا برنامه ريزي كنم.

ظاهرا عملكرد من هم مثل همه اصلاح طلبان بود. با انگيزه و بي برنامه. چرا هميشه اين قدر دير از خواب بيدار مي شيم؟

Monday, June 27, 2005

بازي تموم شد

تبريك به ملت ساده لوح و هميشه در صحنه و حماسه آفرين ايران

بعد از دو هفته كه خيلي هامون جوگير انتخابات بوديم بالاخره همه چيز تموم شد. فكر مي كنم حالا كه دو سه روز گذشته ديگه كم كم از شوك انتخابات بيرون اومده باشيم.
هرچند هيچ كس اين نتيجه رو پيش بيني نمي كرد ولي خوب اين طور شد و ظاهرا بايد پذيرفت كه اين آقا رئيس جمهور حداقل 4 سال آينده ايران است و اميدوارم مثل خيلي از تحليل ها و پيش بيني هايي كه غلط از آب در اومد، پيش بيني مون در مورد عملكرد اجتماعي و تحجرگرايي احمدي نژاد هم اشتباه باشه و اوضاع به اون بدي كه ما انتظارش رو داريم نباشه. ظاهرا فقط بايد صبر كرد و ديد. هرچند از چند نفري كه دانشجو هستند شنيده ام كه همين حالاش هم زبان بسيجي هاي دانشگاه ها كمي دراز شده ولي خوش بينانه به خودم مي گم شايد موقتي باشه و اوضاع دوباره آروم بشه.
باز روز از نو و روزي از نو

Friday, June 24, 2005

داروي تلخ

قبل از هرچيز اگه كسي اصولا اينجا رو مي خونه بايد بابت درازاي سخن عذرخواهي كنم. من شخصا دل چندان خوشي از مطالب طولاني ندارم ولي خوب از دستمون در رفت ديگه.شما عفو بفرماييد.

ترجيح مي دادم دستم مي شكست تا اينكه با دستان خود به اين بي شرف راي دهم ولي چاره چيست؟

طي اين يك هفته دهها نوشته و نظر و تحليل و... بزرگ و كوچكتان را خوانده بودم و نهايتا تصميم گرفته بودم كه با بيشترتان همصدا شوم و به اين خفت تن دهم.(يكي از قشنگ ترين و منطقي ترين تحليلهايي كه خوانده بودم اين نوشته بود) هرچند مي دانستم كه نويسندگان اكثر اين متون هم كساني هستند نظير خود من و در كشمكش با خود.البته بيشتر ما با چنان اعتماد به نفسي مي نويسيم و حرف مي زنيم كه هر كه نداند گمان مي كند ذره اي ترديد در درستي نظرها و پش بيني ها و تحليلهايمان وجود ندارد در صورتي كه بيشترمان به نوعي جوگير نظرات ديگران هستيم و آنچه مرا دلخور مي كند آن است كه در نظر اكثرمان شعور آن است كه ما مي گوييم و بي شعوري آن كه ما نمي گوييم هرچند كه كاملا محتمل است كه تحليلي و قلمي پرشور رايمان را تغيير دهد كه البته باز هم ما در قله شعور قرار خواهيم داشت. بگذريم.قصد گله ندارم.( البته بايد يادآوري كنم كه گفته من كلي است و روي سخنم با افراد بخصوصي نيست. قصد رنجاندن كسي را هم ندارم.)

تا عصر هنوز نتوانسته بودم به تصميم قطعي برسم، بالاخره ساعت 5/6 طي يك حركت انتحاري بلند شدم و رفتم تا حماسه اي ديگر بيآفرينم. حوزه اي كه من واردش شدم كه بسيار خلوت بود. به اين نتيجه رسيدم كه اين دور مردم كمتر شركت كرده اند، فكركردم شايد من هم نبايد مي آمدم. خواستم برگردم، در همين گير و دار بودم كه خانمي كه آنجا نشسته بود شناسنامه ام را خواست، بي كلام تقديم كردم و به جلو رفتم و... برام راحت نبود بنويسم «هاشمي رفسنجاني» كسي كه همه مي شناسيمش. كسي كه دزدي ها و رذالتهاش بر كسي پوشيده نيست... مكث كردم، خواستم برگه رو پاره كنم و برگردم ولي نكردم.سرانجام با دلخوري برگه رو انداختم توي صندوق و با نااميدي خارج شدم در حالي كه زير لب به خود دشنام مي دادم. به خودم ، به شما، به زمين و زمان كه در چنين تنگنايي قرار گرفتيم...

به هر حال نمي دانم چه كردم؟ جوگير شدم و رفتم به هاشمي راي دادم يا جوگير نشدم و نخواستم روي كار آمدن دولت احمدي نژاد را ببينم؟ بي شعوري به خرج دادم و رفتم به هاشمي راي دادم يا شعور به خرج دادم و پا روي احساسم گذاشتم و چشم بر روي خيلي چيزها بستم تا با حكومت احمدي نژادها مخالفت كرده باشم؟ نمي دانم. اميدوارم به جايي نرسيم كه هاشمي كابينه تعيين كند و ما سال بعد اين موقع به خود لعنت بفرستيم كه اين چه غلطي بود كه خورديم و... كه چگونه باز هم خام شديم و باز ...
اما چيزي كه امروز فهميدم اين بود كه اين كوسه بد مذهب نه كه زهر نوشيده كه زهر را به ما نوشانده كه در عين ناباوري از هول اژدها به دامان پر مهر ايشان پناه برده راي هايمان را نثارشان كرديم.
فكر ميكنم بايد امشب بابت اين گناه براي خود طلب آمرزش كنم.

اين قصه رو هم بگم و شرم را كم كنم:
به حوزه كه رسيدم آقاي نسبتا جواني به همراه اهل و عيال همزمان با من داشتند وارد مي شدند بااين شعار كه: فقط احمدي نژاد. مردي كه در حال خروج بود گفت: داري اشتباه مي كني ها ! رفسنجاني. اون آقاي برازنده هم فرمودند: اِ ؟ رفسنجاني؟ باشه فقط رفسنجاني. اول فكر كردم همش يه شوخيه ولي بعد ديدم كه مرد به يكي از خانمهاي همراهش تاكيد كرد كه: « شد رفسنجاني ها» و واقعا همشون به رفسنجاني راي دادند. به همين سادگي.
حال كرديد؟ حالا درس بگيريد.

Tuesday, June 21, 2005

يه سوال بي جواب

اين روزا با خودم فكر مي كنم واقعا تو چه جرياني قرار گرفتيم؟ پشت پرده داره چي مي گذره؟ يعني واقعا اين راي مردم ايران بوده؟ يعني تهراني ها كه كمتر از تمام شهرستانهاي ايران سنگ مذهب رو به سينه مي زنند انتخاب بيشترينشون تندرو ترين كانديدا بوده؟ يه بسيجيه معلوم الحال؟ يا واقعيت چيز ديگه ايه؟ يا همه مون رو به بازي گرفتند و فقط تعداد آرا منطبق بر واقعيت بوده نه محتواي اونها؟ نقدها و تحليلهاي بيشتر بچه ها رو كه مي خونم مي بينم اكثريت معتقد به راي به رفسنجاني هستند كه خوب اگه همه چيز واقعا اون طور اتفاق افتاده باشه كه به نظر مي رسه درست ترين تصميم همينه ولي... از طرفي يه چيزي بهم ميگه كه باهامون دارن يه بازيه كثيف مي كنند و از طرف ديگه اين نگراني در وجودم فرياد ميكنه كه نكنه با همين حرفا راه رو براي احمدي نژاد هموار كنيم؟ لعنت به اين حكومت كثيف. به نظر من ما در ايران فقط به يه آتاتورك نياز داريم كه هر عمامه به سري رو...( البته بجز خاتمي كه به حقيقت مرد بزرگيست) و البته به اضافه احمدي نژاد.

بعد از همه اين حرفها دوستان تكليف چيه؟ شماها چي فكر مي كنيد؟ دلم مي خواست مي شد با همه بچه هاي قابل اعتماد وبلاگستان كه اين موضوعات فكرشون رو مشغول كرده مي شد يه جلسه خوب و البته امن داشت و صحبت و بحث كرد و به نتيجه رسيد.

Saturday, June 18, 2005

از ماست كه بر ماست

امروز ساعت 5/6 صبح كه سايت بازتاب رو باز كردم وقتي اسم احمدي نژاد رو اون بالا ديدم دلم ريخت، اومدم پايين، پايين، پايين، باز هم پايين تر، معين نفر پنجم بود. باورم نمي شد اين يه فاجعه بود براي يه لحظه اشك نااميدي و درد ناداني عوامانه تو چشمام جمع شد. با اينكه خودم يكي از اون كساني بودم كه خيلي معتقد به شركت در انتخابات نبودم ولي به هيچ وجه انتظار چنين نتيجه اي رو هم نداشتم. راي آوردن رفسنجاني قابل پيش بيني بود ولي احمدي نژاد... آخه چه كساني و با چه انگيزه اي اين آدم رو به عنوان برجسته ترين شخصيت و نماينده سياسي اين سرزمين بخت برگشته انتخاب كرده اند؟؟؟؟!!! با چه تفكري؟ چه ديدي؟ چه انتظاري؟ چه...؟ واي كه دلم مي خواد فرياد بزنم. تازه مي فهمم كه چقدر اشتباه فكر ميكردم كه چقدر نمي تونستم امروز رو بخونم كه چقدر... واي كه علاج واقعه قبل از وقوع بايد كرد و متاسفانه... 4 سااال... ببين به كجا رسيديم كه آرزو مي كنيم رفسنجاني انتخاب بشه. واي از ما. واي بر ما. حالا دوباره همه بدبختي ها از نو شروع مي شه حتي بدتر از قبل. خيلي بدتر از قبل اگه اين برادر بسيجي بشه رئيس جمهور 4 سال آينده ما. ديگه حرفي برا گفتن نمونده فقط مي تونم بگم متاسفم. متا سف.

اين جريان حداقل براي من يكي درس عبرتي بود كه هرگز فراموشش نمي كنم.

پ.ن: ديشب حدود ساعت 8 بود كه اين پرگلك خانوم ما من رو قانع كرد كه بايد در انتخابات شركت كرد و....... خلاصه در كمال ناباوري از اون سر شهر اومد دنبالم يقه ام رو چسبيد كه اينجانب رو ببره يك فروند راي به جناب دكتر معين بدم. خلاصه به همت ايشون تو شناسنامه ما هم مهري خورد و... هر چند بي تاثير و بي فايده ولي پرگلك جان مرسي به خاطر زحمتي كه كشيدي وگرنه الان بيش از اينها شرمنده وجدانم و خاك زير پام بودم.

Thursday, June 16, 2005

حيف

متاسفانه عمه جان از بين ما رفت. حيف.

چقدر اين پيرزن رو دوست داشتم. متاسفم كه نشد يك بار ديگه ببينمش. فردا روز خاكسپاريه. الان نمي تونم ولي تو پستهاي بعدي دوست دارم قصه اين زن دوست داشتني رو تعريف كنم.

عجب رسميه رسم زمونه ، قصه ي برگ و باد خزونه
ميرن آدما، از اونا فقط ، خاطره هاشون به جا مي مونه

Tuesday, June 14, 2005

فرار

در كوير بيرون از ديوار خانه، پشت حصار ده هيچ نيست. صحراي بيكرانه ي عدم است؛ خوابگاه مرگ و جولانگه هول. راه، تنها به سوي آسمان باز است. آسمان، كشور سبز آرزوها، چشمه ي مواج و زلال نوازش ها، اميدها و... انتظار! انتظار!... سرزمين آزادي، نجات، جايگاه بودن و زيستن، آغوش خوش بختي، نزهتگه ارواح پاك، فرشتگان معصوم، ميعادگاه انسانهاي خوب؛ از آن پس كه از اين زندان خاكي و زندگي رنج و بند و شكنجه گاه و درد، با دستهاي مهربان مرگ، نجات يابند! ( دكتر علي شريعتي)

دلم مي خواد زودتر امتحانم رو بدم، يه روز ماشين رو بر دارم و بزنم به كوير. تنها.

ديگه حتي نمي تونم تشخيص بدم كه اون چيزي كه در درونم غوغا به پا مي كنه عشقه يا نفرت؟؟؟؟؟

Friday, June 10, 2005

امان

در تمام اين دنيا دو زن هست كه مي تونند منو تا سر حد مرگ عصباني يا ناراحت كنند. همون دو زني كه بيش از همه برام عزيزند. اوليش: اون يار گرمابه و گلستان بهترين سالهاي زندگيم و ... دوميش: مادرم.

آخه آدم به كي دلش خوش باشه؟

من و تو قصه يك كهنه كتابيم مگه نه؟

Monday, June 06, 2005

نشه پشه نعشه بشه كشته نشه

ديشب يه پشه مهربوني فكر كنم وبلاگ منو خونده بود ولي به جاي اينكه فقط صبح بره رو اعصابم تا صبح نه خودش خوابيد نه گذاشت من بخوابم.هر بار هم كه خشمگين از جا پريدم تا به ضربتي به دو نيم كنمش اثري از او نيافتم و به محض اينكه چراغ رو خاموش مي كردم و دراز مي كشيدم يه الاغي بيخ گوشم مي گفت: ويززززززز خلاصه اين وضع تا صبح ادامه داشت تا جايي كه صبح ديگه از بي خوابي نمي تونستم بلند شم. صبح كه از جام بلند شدم ديدم از خستگي كار شب قبل نشسته رو ديوار و داره با رضايت استراحت مي كنه منم حالشو گرفتم. باشد كه درس عبرتي شود مر پشه گان را.
خطاب به جامعه پشه گان: من اگه صبح ها دير بلند شم بهتر از اينه كه اصلا شب رو نخوابيده باشم. ok ?

Saturday, June 04, 2005

خود زني

خواب نوشين بامداد رحيل
باز دارد پياده را ز سبيل

چند روزه دير بيدار مي شم و نمي دونم چرا امر بهم مشتبه مي شه كه ديگه برنامه ام بهم خورده و تا شب رو به باد مي دم. خب لامذهب بقيه روز رو لااقل بشين بخون. كي مي خواي بفهمي تو چه وضعيت فاجعه باري هستي؟ لعنت به من اگه ديگه يك ساعتم رو هم به هدر بدم.
آقا كسي نيست داوطلب بشه يه چند روز صبح ها بره رو اعصابم تا دوباره عادت كنم زود بلند شم؟