شيدايي
امسال به جاي 21 تير 31 تير تولدي دوباره بود برام.
دو روز گذشته رو نمي دونم كجا بودم فقط مي دونم كه رو زمين نبودم.
دلتنگي رو، حسرت با هم بودن روزهاي گذشته رو، تاسف جدايي سالهاي آينده رو... تو نگاهش ، تو صداش و تو حرفاش ديدم و شنيدم و يكبار ديگه باور كردم.
براي 24 ساعت هر دو زمان و مكان و همه اونچه رو كه تو اين مدت اتفاق افتاده بود رو فراموش كرديم و باز شديم همون دو دلداده افسانه اي. بدون هيچ مانعي، هيچ فاصله اي وهيچ حد و مرزي.
باز هم شب و شمع و عطر نسكافه كه توي اتاق پيچيده بود و خانم پروين با اون صداي سحركننده و همون آهنگ معروف: امشب در سر شوري دارم ، امشب در دل نوري دارم، باز امشب در اوج آسمانننننم ... و من و تو كه باز در اوج آسمان بوديم.
عزيزم مرسي به خاطر همه چي. مي دونم كه هم من و هم تو پريشب آرزو كرديم كه هرگز صبح نشه ولي...حيف كه هرگز زمان رو نمي شه متوقف كرد..مگر با... با.. با مرگ.
اي كاش اي كاش اي كاش مي تونست ادامه پيدا كنه، تا هميشه.
پ.ن: راستي مرگ نويس عزيز نصيحت برادرانه ات رو(البته بدون ذكر منبع(كامنتهاي اين پست)) براش نقل كردم. نخنديد، گفت: پس نصيحت شدي كه امروز اينقدر خوبي!!!!!
گر عشق او گنه باشد ، غرق گناهم . غرق گناهم. غرق گناهم...