نشسته بودم و حافظ مي خواندم، بعد از مدتها ،همان ديوان حافظ خودمان، همان كه خوب مي شناسيش. ورق كه زدم... آخ...همان گل ياسي كه تو لاي كتاب گذاشته بودي.. به خاطر داري؟ يكي از همان صفحاتي بود كه بارها و بارها باهم خوانده بوديمش. چشمانم روي بيت اول خشكيد:
ياد باد آنكه ز ما وقت سفر ياد نكرد . . . به وداعي دل غمديده ي ما شاد نكرد
خواندنش را تاب نياوردم و كتاب را بستم و بغض يك ساله را شكستم.
اگر به خاطر داشته باشي مدتها بود ترك حافظ كرده و به لطايف و نصايح و بعضا غزليات سعدي پناهنده شده بودم. بعد از مدتها كه به سراغ حافظ عزيز رفتم اينگونه داغ دل تازه كرد...
غزليات عراقيست سرود حافظ
كه شنيد اين ره دلسوز كه فرياد نكرد؟
باز، بازش كردم. ورق زدم و خواندم و خواندم. با بعضي اشعار و بعضي ابيات گريستم :
چندان كه گفتم غم با طبيبان ... درمان نكردند مسكين غريبان
دل حافظ كه به ديدار تو خوگر شده بود ... ناز پرورد وصالست مجوي آزارش
با بعضي برايت دعا كردم:
آن سفر كرده كه صد غافله دل همره اوست ... هركجا هست خدايا به سلامت دارش
و با بعضي ... نه حتي يك بيت، حتي لبخندي محو بر لبانم نياورد.
تو بودي. لابلاي صفحه صفحه و ميان سطر سطرش جريان داشتي. عطر نفسهايت را از لابلاي كلمات حس مي كردم. نگاه مهربانت، خنده ها و گريه هايت را مي ديدم. چقدر باهم تك تكشان را خوانده بوديم.:
يارب آن گلبن خندان كه سپردي به منش ... مي سپارم به تو از دست حسود چمنش
تصاويرت جلو چشمانم به حركت آمدند. چهره ي نازت ولم نمي كرد. آخرين ديدار، آخرين تماس ها، گريه هاي پشت تلفن، چقدر دوتايي پاي تلفن گريسته بوديم! باها و بارها... نمي دانم چرا؟ به خاطر روزگار؟ بر سرنوشت؟ دنياي بي رحم؟ يا بر خودكرده ها؟ نمي دانم. دلم خواست گوشي را بردارم، شماره ات را بگيرم و باز يكي شويم و دلمان بتپد براي هر لحظه با هم بودن.. دلم خواست باشي. همين الان، همينجا. دلم تو را خواست.
حس كردم من ، من واقعي همانست كه در آن سالها بوده ام و نه آنكه اكنون سعي دارم باشم. با خود فكر كردم اگر برگردي... اگر برگردي، همه ي زندگي را باز بر تو بنا خواهم كرد. همه كس را باز خواهم راند و تنها تو را خواهم خواست. دوباره مي شوم آدم دو سه سال پيش. همان كه خوب مي شناختي. همان كه دوستش داشتي، همان كه... تنها اگر برگردي...
و همچنان مي خواندم و مي خواندم. آنقدر خواندم كه ديگر نمي فهميدم چه مي خوانم. ديگر چشمانم سياهي مي رفت و فكرم كار نمي كرد. تا اينكه به اين غزل برخوردم. نمي دانم قبلا خونده بودمش يا نه ولي چنان پريشانم كرد كه مدتها بود چنين حالي به سراغم نيامده بود..
اي شام زكوي ما گذر كن . . . وي صبح به حال ما نظر كن
از ظلمت شب تنم بفرسود . . . يارب شب ظلمتم سحر كن ..........( يارب شب ظلمتم سحر كن)
اي باد سحر بگوي با يار . . . خود را بر تيغ او سپر كن
گر كشته شوم به داغ هجرت . . . بر كشته ي خويشتن نظر كن
از زلف كمانكشش بپرهيز . . . وز ناوك غمزه اش حذر كن
حافظ اگرت هواي وصلست . . . برخيز هلا و ترك سر كن
چون يار سر وفا ندارد . . . از دست جفاي او سفر كن ............( سفر؟! )
اي دل چو نمي رسي به مقصد . . . دم دركش و قصه مختصر كن
و من دم در كشيده و قصه مختصر كردم ...
پ.ن: چه نيرويي ست كه بعد اين همه مدت همه ي چيزهايي كه خاك كردي اينطور يهو سر برمي آورد، آن هم تنها با چند بيت شعر و يك آشناي كوچك؟!
فكر كردم هرگز احساسي كه اينجور انسان را بيتاب و خراب مي كند نمي تواند يك سر داشته باشد. گفتم يعني الان در اين لحظه من هم در تو مي جوشم؟ بهم بگو. تاريخ مي زنم تا اگر روزگاري ورق برگشت شايد بتوانم بدانم. اگر تو هم حال غريبي داري تو هم تاريخ بزن عزيزم.
اين روزها يه جور عجيبي داري دوباره باهام بازي مي كني. در ترديد و تعليق و بيقراري به سر مي برم. به ندرت احساسم بيجا و بي مورد است. فكر مي كنم به زودي چيزي اين آرامش ظاهري را بهم خواهد ريخت. چيزي از جانب تو كه هنوز نمي دانم خوب است يا بد؟ نمي دانم براي من است يا عليه من؟ نمي دانم و منتظر و نگرانم.
شنبه: 5/12/1385 ساعت 7 عصر.